سیمای مطلب

سیمای مطلب

سیمای مطلب

سیمای مطلب

دخترکی پا برهنه

دخترک با پای برهنه ظریف و نحیفش توی قطار پرسه می زد. خودش را انداخته بود توی بغل مردی کت و شلوار پوشیده و التماسش می کرد که فالی بخرد. قدیم تر ها فکر می کردم آنها سرنوشت ما را می فروشند اما حال می دانم که در اصل سرنوشت خودشان را می فروشند. مرد مدام دخترک را از خودش دور می کرد و او هم مثل جسمی آهنی جذب مغناطیس مرد کت شلوار پوشیده می شد. توی بغلش وول می خورد و با صورت گریان شده خودش را به پایش می انداخت و می بوسید تا شاید فالی بخرد. توی مترو که از تعدد دست فروشها لحظه ای سکوت را نمی شود تجربه کرد کسی روبروی من ایستاد. پسری چهارده پانزده ساله با عینکی ته استکانی  و صورتی بشاش و خنده رو بود. دستش دفی بی رشته و زنجیر بود اما صدایی همانطور گویا و بلند و فضا پر کن داشت. به من نگاهی کرد و گفت : بزار درها بسته بشه. قطار که راه افتاد چند ضربه محکم به دف زد. مردم براق شدند. دو سرباز که روبرو ایستاده بودند گفتگویشان را قطع کردند. دست فروشها هم لحظه ای ایستادند و ساکت شدند. پسرک گفت : داره می ریزه و صبر کرد . باز گفت : داره می ریزه از زمین و زمان پول می ریزه ... و بعضی ها خندیدند ... بعد گفت : هر بار این خر محکم نبند نرو این دستای منو بیشتر نکن تو بدترو ... دخترک گوشه ای ایستاده بود. طوری به میله عمودی چسبده بود و می خندید انگار خجالتش را پشت دامن مادرش پنهان می کند. پسرک گفت تتلو چی می گه :  من فکر ساختنم تو فکرخود زنی میمیری چرت نگی میمیری شعر نگی... آیییی خانوم کجا کجا دوستت دارم به خدا ... و وقتی ملت باز خندیدند دخترک هم از پشت میله آهنگی کمی بیرون آمد و نقش دخترک گریان به دخترک خنده روی واقعی تبدیل شد. وقتی دف زن چند  شعر دیگر را چپ و راست و بی دلیل به هم چسباند سازش را گذاشت توی کیف زیپ دار و گفت بسه دیگه برای امروز خسته شدم. کسی پولی به او نداد. یک واگن بعلاوه دخترک پابرهنه ای را خنداند و رفت
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد